من متولد کویرم! وقتی بچه بودم از گردبادهایی که گاهی وقتها سر ظهر در بیابانِ نزدیک خانۀ مان راه میافتاد میترسیدم! میترسیدم مرا هم مثل خارها و خاشاکها بردارد و ببرد به آسمان! وقتی بچه بودم مُدام صورتم و دستهایم آفتاب سوخته میشد!
چند روز پیش با تنها رفیقم و همسرش رفتیم به دل کویر که شب را هم بمانیم! بعد از ظهری رسیدیم به اقامتگاهی که درست کرده بودند. شب شد و آتیش درست کردیم! دور آتیش نشستیم و چهار نفری حرف زدیم و خندیدیم. سگ گلهای هم آمده بود نزدیک ما و شریک در ته مانده غذای ما شد. بعدشهم نزدیک ما نشست و خوابید! شده بود نگهبانمان. با کوچکترین صدایی از دور سرش را بالا میآورد و سرک میکشید.
از شب گذشت و گذشت. سکوت کردیم. سکوت محض حاکم بود بر تمامِ ذره ذره کویر. در دور دستها ظلمت بود که خودنمایی میکرد. آسمان کویر پُر بود از ستارههایی که میشد تا صبح به زیباییشان خیره ماند.
من متولد کویرم! و برای من خیالِ آسمانِ پر ستارۀ شبهای کویر ، زیبا تر از هر خیالی است.