دیروز از همان صبح آسمان دلش ابری بود. بدجوری هم بود. بعد از ظهر که شد دست مریم را گرفتم و رفتیم حرم. اما این حرم رفتنمان با همۀ رفتنهایِ قبلی فرق داشت. این رفتن آمدنی در دلش بود به وسعت أبد. رفتیم که بمانیم. بمانیم در آغوش آقایی که مهرش در عمق دلِ هر دویمان تا أبد پا بر جاست. رفتیم تا تشکر کنیم و درخواست. تشکر بابت تمام روزهایِ قبل و درخواست بابت تمام روزهایی که هنوز نیامدهاند.
هنوز پایمان را داخل صحن حرم نگذاشته بودیم که باران گرفت. انگار آسمان دلش خیلی خیلی گرفته بود. انگار داشت زار زار گریه میکرد. اشکهای مریم هم میان قطرههای باران گُم شد.
دلم قرص تر و پشتم گرم تر از هر لحظه شده بود.
صحنها را یکی یکی قدم کردیم و حرم را طواف. لحظۀ آخری دست مریم را محکم تر گرفتم و نگاهی به رواق دار الحجه انداختم. جایی که برای اولین بار دستانش را گرفته بودم.
مهم نیست چه کسانی دلمان را شکستند و چه حرفهایی به ما زدند ، مهم فقط رضایت یک نفر است ؛ او اگه راضی باشد همه چیز حل است. الهــــی رضــــاً برضــــائک.
- جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ۱۵:۲۹