امروز حدود چهارده نفر از بچههایِ مدرسه آمده بودند. بعضیهایشان ماسکهایشان آویزان بود و شُل و وِل. گفتم کشهایِ ماسکشان را گره بدهند تا یکم سفتتر بشود. گفتم: «مشکل درسی دارین؟» بعضیها گفتند آره. و بعضیها هم گفتند نه! گفتم: «پس چرا اومدین مدرسه؟!» گفتند: «دلمون تنگ شده».
منم دلم برای همهشان تنگ شده بود. دوست داشتم دوباره صدایِ شدید و گوشخراشِ زنگ تفریح را بشنوم و بعدش یک عالمه بچه دبستانی باشد که دارند تو حیاط مدرسه دنبال هم میدوند و آب مینوشند و از ساندویچهاشان گاز میگیرند. دلم میخواهد که بچهها از دستهایم آویزان بشوند و حرفم را گوش نکنند! داخل راهرو جیغ بکشند و بعدش بدوند داخلِ کلاسهایشان. سر دیر آمدن مربی ورزش به من شکایت کنند. دلم برای همۀشان تنگ شده. برای همۀشان باهم! و چیزی که اذیتم میکند این برنگشتن به روزهایِ عادی هست. اینکه عادت کنیم روزهایِ عادیمان به این شکل باشد. با ماسک و بدون بغل کردن!
- يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۷:۴۴