نگاه کن آبهایِ زیبایِ دریا را. نگاه کن پرندههای بالای سرت را. موهایت را تماشا کن، میتوانم صدایِ موجهایِ دریا را از لایِ تارهایش بشنوم.
یکسالگیات را خیلی دوست دارم. منتظرم تا بیایی و راه رفتنت را تماشا کنم. بازی کردنت را. دویدنت را. نشستنت را.
برایت نوشته بودم که:
من حتی دلم پر کشید برایِ یک سال بعد که شیرینِ شیرین شود و صداهای نامفهوم کودکانهاش را بریزد در دامنِ کوچکِ دخترانهاش.
و حالا آن یک سال بعد است. بیا دامنت را بازکن جانِ عمو. بیا لبانت را تکان بده. بیا چشمانِ مشکیات را نشانم بده.
دُختِ بندر، قندِ عمو؛ دوست دارم وقتی بزرگ شدی این یادداشت را نشانت بدهم. موقعی که خودت بتوانی خطخطیهایش را بخوانی. شاید لبخندی بر رویِ لبانت گُل کند، و من فدایِ آن شوم. آرزو میکنم چند سال بعد که قد کشیدی، دستانت را بگیرم و ساحل زیبایِ بوشهر را، دو نفره قدم بزنیم. پاچههایِ شلوارمان را بالا بزنیم و بگذاریم موجها بیایند تا زیرِ پاهایمان.
تولد یکسالگیات مبارک مرسانا جان.
- يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۹، ۲۳:۱۵