اتفاقاً چند وقت پیش خوابش را میدیدم. هفت یا هشت سال بیشتر نداشت. با موهایی مشکی و چشمانی به رنگ چشمان مادرش و مژههایِ قوس دار.
دخترم را میگویم!
دستش را گرفتم تا تمام روستا را دور بزنیم. یقیناً تابستان بود و هوا کمی گرم. گندمزارها طلایی شده بودند و آماده درو کردن. گذاشتمش جلو خوشههایِ زیبای گندم و خودم رفتم عقب و سعی کردم عکس را جوری بگیرم که قاب پشت دخترم فقط گندمها باشند.
بیدار که شدم دلم برای دختر نداشتهام تنگ شد. همیشه وقتی حرف از پیشنهاد اسم میشود، فقط اسم دختر است که درون ذهن من میچرخد. خیال پسر داشتن را گذاشتهام بر عهدۀ مریم.
اگر روزی دخترکم در واقعیت زندگیِ من، با دست کوچکش دستم را بگیرد، من برای او به تمامِ ارادهام پدر خواهم بود. برایش پدری خواهم بود از جنس محبت و عشق. سعی خواهم کرد تکیه گاه بی دریغش باشم. برای تمام کنجکاویهایش وقت و ذوق خواهم داشت. راهنما نه؛ بلکه همراه مسیر زندگیاش خواهم بود. اگر روزی باشد، به چشمانش خیره خواهم شد و گونههایش را خواهم بوسید حتی اگر دختر کوچولو بابا، دیگر کوچولو نباشد.
- شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۲۳:۲۰