- ۱۶ نظر
- دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۲۰:۳۵
یک سال از عمرم گذشت ، ولی خدا کند آخر بشوم فدایِ دستانِ سقایِ آب و ادب.
با صدایِ بابا از خواب بیدار شدم. مریم هم بیدار شد. پاشدم و رفتم داخلِ حیاط. هوا هنوز تاریکِ تاریک بود و ستارهها در آسمان پهن بودند. شیرِ آبِ حیاط را باز کردم و آبِ نیمه سردی به صورتم زدم و وضو گرفتم. برگشتم به اتاق. مریم سجاده را در گوشۀ اتاق برایم پهن کرده بود. وجودم را به وجودش پیوند زد با گوشهای از سجاده. از پیشش رفتن برایم سخت تر شد. دیشب موقع خواب، قطرههایِ اشکِ مریمم از گوشه چشمش قِل خورد و بر روی بالشت ریخت. دلِ کوچکش طاقت دوری نداشت. در آغوشم آرام گرفت و در آغوشش خوابیدم. قبل از ازدواج خیلیها میگفتند که عشقمان برایِ ماه اول است، و بعدش عادی میشود و دلزده! عشقی هوس مانند!! و حالا من و مریم هر روز وابسته تر به هم میشویم. و هر روز عشقمان جاریتر میشود در رگهایِ زندگیمان.
چه دلبرانه وسایلم را درونِ کولهام چیده بود و چه مادرانه ساندویچی درون پلاستیک گذاشت برایم. و من چه بچهگانه آن را فراموش کردم...
+ بریدهای از سفرنامۀ بیرجندم.