چند وقتی بود از حال و هوایش بیخبر بودم و دلتنگش. چند باری زنگ زدم و احوالش را گرفتم ولی این صحبت کردنهایِ پشت تلفن مرا راضی نمیکرد و به فکر دیده بوسیش بودم. اما برایِ دیدار مصطفی باید میرفتم به شهری دیگر. آخر سر هم خستگیِ سفر را به جان خریدم و کنارِ جاده ایستادم و با عبور هر ماشینی که احتمال میدادم بایستد و مرا سوار کند ، دستم را به هوا میبردم و چرخی میدادم. خیلی از ماشینها به رویِ خودشان هم نمیآوردند و از کنارم رد میشدند. از دور ماشینِ سفید رنگی نزدیک میشد ، نزدیکتر که آمد و رخ نمایان کرد، چهره خستهیِ پیکانوانتی مقابل چشمانم ظاهر شد، خریت کردم و دستم را چرخاندم. ایستاد و سوار شدم. راننده جوانی بود بیکله! دنده را زد رویِ یک و انگار که چراغ سبزِ شروعِ رالی را دیده باشد و نخواهد که از بقیه عقب بیافتد پایش را محکم بر رویِ پدالِ گاز فشرد. سرعتش رفتهرفته زیادتر شد، منم کمکم احساس میکردم که کمک راننده و نقشهخوانش در طیِ این رالی هستم! فقط نمیدانم چرا به جایِ لانچیا استراتوس۱ سوارِ بر پیکانوانت بودیم. راننده انگار حرفهای تر از این حرفها بود و با اینکه جاده کوهستانی و پر از کوه و سراشیبی و پیچهایِ خطرناک بود،با چنان سرعتی میراند و فرمان را میچرخاند که فکم در خشتکم جا خشک کرده بود! به هر پیچ و سراشیبی که میرسیدیم با خودم میگفتم: این همان است! اینجا نقطه پایان توست در این دنیا! تو در همین دره جان خواهی کند! به دور از نوهها و فرزندانی که قرار بود لحظهیِ مرگت دورت را بگیرند و تو جمله آخر را ناتمام بگذاری و جایِ گنج را به گور ببری!
ضبطش را روشن کرد، ولی از بس مسابقهیِ هیجان انگیزی بود و من تازه به حس و حالِ نیدفوراسپیدی خودم رسیده بودم ، نفهمیدم کدام بیچارهای دارد برایِ ما گلو جر میدهد! راننده هر چند وقت یکبار دستش را دراز میکرد و کلید کوچکی را میزد. در واقع داشت به تناسب حال و شیب جاده خوراک ماشین را از بنزین به سیانجی تغییر میداد! چقدر حرفهایبود! و باید اعتراف کنم که در طولِ عمر حرفهایم، نقشه خوانِ رانندهای با این حجم از مهارت نبودام. گاهی موقعها هم گوشیاش را چک میکرد و تماسش را با این جمله«بُرار مگه مو سوارِ هواپیمایوم! داروم میوم دگه!» تمام میکرد. این راهم اضاف کنم که کپسول گازِ خانگیای که پشت وانت بود، با هر پیچ به دوطرف وانتِ بیچاره میخورد و هیجانِ حاکم بر این ماجرا را بیش از پیش میکرد. انگار گذاشته بودش عقب تا اگر سوخت ماشین در طولِ مسیر تَه کشید، طیِ اقدامی سی ثانیهای کپسول را بریزد در حلقِ ماشین و برویم برایِ ادامه مسیر و مسابقه!
دیگر چیزی تا مقصدم نمانده بود که بویی حاکی از سوختن لنتها به داخل ماشین پیچید. راننده در حالی که تازه از مسیر پُر پیچ و خمِ کوهستانی نفس راحتی کشیده بود و داشت سرعتش را بیشتر میکرد رو کرد به من و گفت: «ایم از لنت ایرانی!» به هر ترتیب و دعا و ثنایی بود بالاخره رسیدیم. پا بر رویِ ترمز گذاشت و با همان لنتهایِ ایرانی پیکانوانتِ زهوار در رفتهیِ لانچیا استراتوس۱ نما را نگه داشت. پنج تومن از جیبم در آوردم و دادم دستش و جانم را دو دستی برداشتم و الفرار! هیجان مسابقه و حس و حالِ نیدفوراسپیدی هم مال خودت!
۱: Lancia Stratos
پ.ن: این پست جهت لبیک به داستنک نویسی وبلاگِ سخنسرا نوشته شده است.