خیابانها غلغله؛ ماهیهای قرمز غوطهور. بیخبر از آنکه قرار است سر سفرة کدام خانوادهای سال را تحویل کنند. سبزههایِ تازه سر از خاک برآورده، خیره شدهاند به رهگذران. فروشندهها یکدستشان پول و یکدستشان مدام در حال تکان خوردن در هواست! تا به خریدار توضیحی اضافی را مفهوم کنند! صدایِ بوق ماشینهای به هم گرهخورده، بهشدت به گوش میرسد! دختربچهای دست در دستِ مادرش آمده است تا همان کفش صورتی که مایل به بنفش بود، و رویش گُل خوشرنگی قرار داشت را بخرد. کنار مغازهها پرشده است از آجیلهای ریزودرشت! حتی درخت هلویِ حیاط هم شکوفه داده است! و علفهای سبزِ دشت، خودشان را به آفتاب سپردهاند.
امروز که من هفت هزار و چهارصد هشتاد ششمین روز زندگیام را گذارندم، به این فکر بودم که مگر میشود بی تو در دل من بهار شود! مگر میشود تو نباشی و سبزهای چشمکزنان سر از دلم بربیاورد، و ماهیای در اعماق دلم شناکنان بخندد؟! باید باشی و بتکانی دلم را از تمام غمها و تار گرفتگیهایِ دلتنگیات! واقعیت همین هست که شهاب مفخمی گفته است:
“بعد از تار مویت
به همین شعرها قسم
بودنت یعنی بهار!
و تمام نبدون تو،
زمستان است و لا غیر”
- ۶ نظر
- جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۲۰:۲۱